شهدا میگویند ما رفتیم...شما بعد ما چه کردید؟؟؟؟
ز بهر تفنگ، سینه ام تنگ شده
دلتنگ هوای جبهه و جنگ شده
در سینه ی من دوباره دل از سرِ شوق
در یاد هوای جبهه دلتنگ شده
* * *
ما از قافله ی شهدا بازماندیم. همین دیروز بود که در جبهه های جنوب کشور هم رکاب شهیدان مجید بشکوه، هدایت احمدنیا، حسن وردیانی، یوسف قربانی، حسین فروزش، شهرام مجاهدی، عبدالرسول شکیبازاده، عبدالرضا مجیدزاده، محمود بیرمی، اسماعیل غریبی، محمدصادق غریبی، باقر بحرینی و علی فقیه بودیم.
این مرغان آغشته به خون به مدرسه ی شهدات رفتند و ما ماندیم.
همین دیروز بود که در جزیره ی فاو عراق، بمب های شیمیایی اسکتبار بر بدن سربازان و غیورمردان دلیر سپاه اسلام فرود می آمد و هنوز هم آثار این شیمیایی ها آن یادگاران دفاع مقدس را اذیت می کند.
دفاع از خاک پاک و مطهر کشورمان یک تکلیف بود و امروز هم تکلیف خود می دانیم.
اگر همین امروز مقام معظم رهبری حکم جهاد دهند حاضریم جانمان را فدای کشور کنیم.
امروز شهدا به ما می گویند، ما رفتیم. شما بعد از ما چه کردید.
آیا پاسخی خواهیم داشت؟
................................................................................
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا قسمتان میدهم که حجاب
را...
حجاب را....
حجاب را.....
رعایت کنید...
شهید حمید رستمی
مشخصات | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
شناسنامه شهادت | ||||||||||||
|
شناسنامه تدفین | ||||||||||||||||
|
مشخصات | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
شناسنامه شهادت | ||||||||||||
|
شناسنامه تدفین | ||||||||||||||||
|
مشخصات | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
شناسنامه شهادت | ||||||||||||
|
شناسنامه تدفین | ||||||||||||||||
|
آخرای بهـــمن بود که ثبت نام می کردن واســـه اردوهای راهـــیان نور...
من و چن تا از بچه ها که تا حالا نرفته بودیم با پریسا(یکی از دوستام) که
دو بار رفـــته بود صحبت می کردیم...پریسا از حال و هوای اونجا و فضای
معنویش برامون گفت و اینکه کلی از بچه ها بعد از برگشتن از اونجا متحول
شدن و حتی ظاهرشون تغییر کرده و بعضی هاشون چادری شدن...
آزاده(یکی از هم کلاسیام) که حـــجاب خوبی هم نداره شــــروع کرد به
مســــخره کردن.می گفت هرکی میره اونجا جوگیر میشه و میره تو فاز
معنویت و یکی دو هفته بعد دوباره میشه مثل قبل!!!!
آزاده می گفت فقط واسه تنوع ثبت نام کرده و برای اینکه اردوی متفاوتیه
و شبیه سربازیه!!!
خیلی دوس داشــــتم تو اردو آزاده رو ببینم ولی از اونجایی که تعــدادمون
خیــــلی زیاد بود و یازده تا اتوبوس بودیم،نشـــد که ببینمش.
بعد از اردو و بعد از تعطیلات نوروز۹۱ آزاده رو دیدم که نسبتا" حجاب بهتری
داشت و از وضع قبلی یه کم بهتر شده بود...بلافاصله قبل از سلام گفت
عارفه منم جوگیر شدم ولی چن روز دیگه میشم همون آزاده ی قبلی!
منم یه لحظه سکوت کردم و بحثو عوض کردم...از این قضیه حدود هفت ماه
میگذره تا اینکه چهارشنبه هفته ی قبل توی یه پاساژ دیدمش...
باورم نمی شد!!!!
آزاده چادری شده بود...
دویدم سمتش...بغلش کردم
وای آزاده جونم...چقدر ناز شدی...چقدر بهت میاد...
آزاده با یه کمی مکث گفت:
عارفه می خوام مثل تو شم...می خوام تا همیشه جوگیر بمونم...
این بار...
آمــدم ســـر مزارتان که بگویم
خیلی نگـــران نباشـــید!
مـــا راه را بلدیم...
راه حســـینی بودن را،
راه علی وار زیســــتن را،
از کودکی یادمــــان داده انــد!
هـــمه را در کتاب ها خوانده ایم...
شـــاید از ترس معلم،شــاید برای نمره ی بیست!!!
خــلاصه خوانده ایم...
هنـــوز "راه روشن زندگی" را که در کتاب دینی بود ،حفظیم!
ولی این روزهـــا در شهرمان کمی هـــوا "تاریک" است
نه این که ســـیاه باشد... نـه!
فقط "راه روشن زندگیمان" کمی تیره شده!!
جلوی پایمان را نمی بینیم
گاهی پایمــان می لغــزد...
آمـــدم بگویم :
لـــطفــا" مواظب راه رفـــتنمـان باشید!!!
آن روزهــــــا
همــــان حوالی سنگر،
با دل پاکشان که دعـــــا می کردند،
به سرعت می رفت بالا!!!!
این روزهـــــا.....
اوضاع دل هــــایمان را نمی دانم(!)
امــــا این را می دانم
اگر آنهــــا واسطه باشند،
دعاهایمـــــان با همـــــان سرعت قدیمی می رود بالا....
تا خودِ خــــــــــــدا...
با شمايم!
آهاي عقربه هاي عجول!
چقدر بي دست و پاييد براي رفتن...چقدر بيتابيد براي گذشتن از هواي سنگين
اين روزها...
چقدر ناشكيبا سرزمين سرد ساعت را در مي نورديد!
اندكي آرام تر!
آخر، دل...اين كودك حساس و شكننده تاب هجوم اينهمه ثانيه را ندارد
قدري آهسته تر...آخر، بوي ارديبهشت به مشام ميرسد!
بوي پرواز...حسرت...سكوت...
با شمايم...اي دقيقه هاي بيرحم!
شما كه يك سال آمديد و رفتيد و آتشي سوزان را به اين جان طوفان زده انداختيد
جاني كه سوداي عشق داشت و اينك در پيله تنهايي خويش فرو رفته است
اي هفته هاي سرگردان!
كاش دستم به عبور تان مي رسيد تا چشم هايم را هزاران بار، به وسعت صدها دريچه
از نگاه سرسبزش برگردانم
كاش ميشد در آستانه همه پروازهاي جهان ، لحظه يكي شدنش با امتداد افق را به
انتظار بنشينم...
...و اينك كه دسته هاي پرشور پرندگان در آسمان اين حوالي نقش مي بندند، من به تو
فكر ميكنم ،...كه در كدام لحظه ...كدام ساعت...كدام روز...دري به سمت پريشاني ام
مي گشايي
باشد كه تمام ارديبهشت ها ، آغاز بهاري در تار و پود خسته من باشند!
دنیاست دیگر... کاریاش هم نمی شود کرد. فراز دارد و نشیب، بالا و پایین. گاهی هم که پیچ و خم روزگار با آن عجین می شود، درست می شود عین جاده های کوهستانی صعب العبور. شاید هم صعب العبور تر...
تمام زورت را می زنی، همه توانت را جمع می کنی، برنامه ریزی می کنی، همه وسایل و تجهیزات را بر می داری، خودت را مهیای این جاده ی سخت می کنی. پیچ های اول نرم نرمک آماده ات می کنند، کوچه بازاریاش می شود دست گرمی. دستت گرم شده و نشده چشم باز می کنی و می بینی که گرفتار جاده ای، که نه راه پس داری و نه دیگر توان پیش رفتن. عزمت را جزم می کنی، دوباره برنامه ریزی، دوباره تلاش، اما از این به بعد احساس می کنی در این جاده هر چه پیش می روی بیشتر گرفتار آن می شوی.
خیلی هنر داشته باشی از دره ها سقوط نکنی، و الا سقوط در دره های این جاده هزار بار مهلک تر از هر سقوط است و صدای آن هزار بار شدیدتر از هر تشت رسوایی. هر چه در این جاده پیش می روی صخره های سنگی بیشتر می شود. انگار به عمق زمین می روی، هر لحظه تاریک تر. دیگر دیواره های بلند صخره ای جایی برای آسمان باقی نمی گذارند.
دنیاست دیگر... کاریاش هم نمی شود کرد. فراز دارد و نشیب، بالا و پایین. اما اگر اهل آسمان باشی، گاهی هم که پیچ و خم روزگار با آن عجین بشود دیگر مهم نیست. اهالی آسمان از همان اول مسیرشان را از دل ابرها انتخاب می کنند و همتشان را صرف پریدن.
آسمان است دیگر... کسی که آسمانی شد دیگر به دنیایی های زیر پایش از آن بالا بالاها نگاه می کند. شاید هم به آن هایی که در پیچ و خم جاده های صعب العبور دنیا گیر کرده اند از آن بالا بخندند.
مرتضی، نمی دانم از کی آسمانی شدی. اما خیلی زود یک سال از رسیدنت به مقصد گذشت. یک سال قبل همین وقت بود شنیدم که پریدی. امروز روز تو است. مرتضی روزت مبارک...
می دانم اکنون که از دل آسمان به مقصد رسیده ای از آن بالاها به منِ گرفتارِ سقوط کرده از دره هایِ عمیقِ جاده ی صعب العبورِ دنیا نگاه می کنی. من هم به امید دیدن تو و دهها مسافر آسمانی از این قعر دنیا به آسمان خیره می شوم.
شنیده ام می شود از قعر دره های سقوط هم به آسمان پرید... به شرط من یشاء
خدایا می خواهم... تو هم بخواه...
تو بگو! دیدن داغ جوانی رعنا و رشید، درد کمیه؟
این که سرِ فرزند شهیدت رو توی دامن بگیری... نه! این که استخوانهای تكيدهی شهیدت رو بعد از سالها بگذارن جلوت و بگن این همون فرزند خوش قد و بالاته... بازم نه! این که بگن فرزندت پرکشیده اما حتی پاره استخوانی ازش نتونستیم پیدا کنیم، و ممکنه یکی از همین مفقود الاثرهایی باشه که آوردن... و باز هم نه! اگر بهت بگن فرزند جوانت، چنان پاره پاره شده که حتی پاره استخوانی هم ازش باقی نمونده که به جای پیکرش تقدیمت کنیم...
درست یک سال میگذره از روزی که پر کشیدی و رفتی. از پروازی زمینی شروع کردی و به عروجی آسمانی رسیدی. میتونستی خلبان هواپیمای باری ارتش باشی و بعد از چند سال پرواز، بیای توی پروازهای تجاری به یه نون و نوایی برسی، اما انتخاب تو این نبود. تو راهت رو انتخاب کرده بودی، همون روزی که پرواز با جنگنده رو انتخاب کردی. تو رفتی و به خواستهی همیشگیت رسیدی. در این شکی نیست که تو خواستی و چون خواستی توانستی. اما با این انتخاب تو چی به دل مادرت گذشت... و چه غمی بر دل همسر جوانت نشست... فقط خدا میدونه و بس...
توی این یک سال، بارها و بارها مادر بزرگوارت رو دیدم و پای حرفهاش نشستم. سیدهی کریمهای که همیشه لبخندِ روی لبهاش آرامشبخش قلوب ماتمزدهی ماست. مادری که مثل همهی مادرهای شهدا، اگرچه غمش از کوه سنگینتر، و داغش از گدازههای آتشفشان، جانگدازتره، اما در دلش آرامش و طمئنینهای هست که طوفانها و دریاها هم نمیتونن تکونش بدن.
دیروز روز مادر بود مرتضی جان. روز ولادت جدهی مادری شما. حتماً دل مادرت پر میکشید برای این که یک بار دیگه بهش زنگ بزنی و روز مادر رو بهش تبریک بگی. اگرچه برادرات هستن و دور و برش رو خالی نمیگذارن؛ اما هر گلی بوی خودش رو داره؛ به خصوص اگر گلی بهشتی و اردیبهشتی باشه. حتماً همسرت انتظار دریافت هدیهای ولو کوچک از طرف تو رو داشت. هدیهای که فقط به بهانهای بگویی قدردان صبر و همراهیش هستی.
جات خالی بود آقا مرتضی. جات حتماً پیش مادر و همسرت خالی بود. پیش مادری که آرزو میکند فرزند رشید و بلندبالاش، سرش رو روی زانوی پیرش بگذاره و این فرصت رو به مادر بده که همچنان مثل طفل کوچکی، دست نوازش بر سر فرزندش بکشه. جات خالی بود تا مادرت یک بار دیگه قامتت رو برانداز کنه و قربان صدقهی چهارمین پسرش بره. چهارمین پسری که حالا بزرگ خانواده است...
حالا که ما در داغ تو نشستهایم و گرد مزار تقریباً خالی تو به یادت جمع میشیم؛ حالا که تو از محضر خداوند ناظر بر حال و روز مایی و میبینی که خدا در ازای غمی که بر دل پدر و مادرت وارد شده چه پاداشی براشون در نظر گرفته، حالا بیا و دست ماها رو هم بگیر. بیا و برای چند لحظه از محضر خدایی که سر سفرهی کرمش نشستهای لقمهای به کام روح و جان ما بفرست. بیا و نظر لطفی به ما فقرا کن. بیا و وساطت ما رو پیش سالار شهیدان کن.
از کودکی از پدرم که دست پدربزرگ و مادربزرگم رو میبوسید، آموختم که دست پدر و مادر شهدا رو باید بوسید و خاک پاشون رو باید سرمهی چشم کرد. حالا این افتخار رو دارم که دست سه مادر شهید رو که از محارم من هستند میتونم ببوسم. دستشون رو میبوسم به این امید که من رو هم به عنوان فرزندشون قبول کنن، و از خدایی که به فرزندشون توفیقی به این بزرگی عطا کرد بخوان ما رو هم از این توفیق، و از این فلاح ابدی و رستگاری بزرگ بینصیب نگذاره...
من در کنار مادر شهید مرتضی پورحبیب و مادر شهید ابراهیم تبرائی
پ.ن.:
این شعر زیبا از مهدی سیار و نوای زیباتر حاج میثم مطیعی، هدیهی من به همهی کسانی که دلشون با خوندن این متن ذرهای لرزید...
در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون
یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون
می ترسم آخر حاجت خود را نگیرم
ناکام و از ره مانده در بستر بمیرم
آه ای شهادت ! هر دم به یادت
تا کی بسوزیم و بسازیم آخرین سان
چون شمع جامانده به گلزار شهیدان
ای شوق در دل مانده، ای رویای شیرین
ای آرزوی روزهای خوب دیرین
ما بی قراریم ، چشم انتظاریم
تا در رکاب یار دست از جان بشوییم
یا نائبش فرمان دهد لبیک گوییم
هر جا شهیدی هست میقات حضور است
هر پرچم سرخ از علامات ظهور است
می آید آری صبحی بهاری
تا دشت را از دست خار وخس بگیرد
تا کعبه را از بت پرستان پس بگیرد
خدایا..دلم گرفته از همه ی روزهای اول اردیبهشت.همیشه ماه اردیبهشت رو دوست داشتم چون هر دوتامون اردیبهشتی بودیم اما حالا از این ماه متنفرم چون من رو داغدار عزیزترین کسم کرد.یادم میاد یکی یکی خاطره ها خاطره اخرین دیدارمون.... اه ای خدا ...کاش مرتضای من نمی رفت کاش دوباره برمی گشت کاش....
شب تا ساعت تقریبا 2 بیدار بودیم مرتضی سخت مشغول مطالعه و تمرین پروازی بود.اون شب دو بار خواب پریشون دیدم.تو خواب مرتضی رو دیدم رو به روم ایستاده لبخند میزنه اما ترسی در خوابم داشتم که باعث میشد از خواب بیدار بشم اما تو حالت خواب و بیداری صدای مبهمی به گوشم میرسید که می گفت:بلند شو..بلند شو..
از شدت ترس مرتضی رو بیدارش کردم.از ترس فقط گریه می کردم مرتضی هم برای اینکه اروم بشم دو صفحه با صدای بلند قران خوند.هنوز صداش تو گوشم.وقتی چشامو باز کردم دیدم مرتضی لباس پروازشو پوشیده و صدام میزنه...خانومم پاشو وقت نمازه.طبق عادت همیشگی پشت سرش با هم نماز صبح خوندیم...اخرین نماز باهم بودن...اما هنوز ترس خواب و اون صدا در وجودم بود.
چای اماده کردم.مرتضی بر خلاف روزهای قبل عجله زیادی برای رفتن داشت.پشت هم تمرین پروازشو زیر لب تکرار میکرد. همیشه قبل رفتنش بیشر با هم صحبت می کردیم اما اون صبح پای موندن نداشت.
اماده شد تا در رو باز کنه.گفتم:صبر کن حداقل چایی تو بخور بعد برو..گفت نه دیر میشه باید سر ساعت 6 پای هواپیما باشم.قران اوردم .مرتضی قران رو بوسید مثل بیشتر وقتها سوره توبه اومد.ی نگاهی به من کرد و گفت:الله اکبر بازم توبه اومد..ایه(62 تا72 ) که بعد رفتنش نشستم اون ایه و معنیشو خوندم کار همیشگیم بود..
چادر پوشیدم اومدم بیرون تا بدرقش کنم هوا هنوز تاریک بود.بندهای پوتینش رو داشت می بست نگاهم به مرتضی بود..ای خدا من نمیدونستم این اخرین بار که می تونم ببینمش.. شوخی کردم باهاش گفتم:هیچ وقت جلو دوربین نیستی اگه رئیس جمهور تو پایگاه اومد سعی کن جلو دوربین باشی.خندید و گفت:من جز سربازای گمنامم به خاطر همین قسمت نمیشه.به من گفت:امروز نهار درست کن با هم میریم بیرون.اما دیدارمون و زندگیمون تو اون روز متوقف شد.
مرتضی با یک خداحافظی کوتاه و با عجله رفت...خدایا کاش نمی رفت..استرس و دلهره ای داشتم.تو پایگاه همیشه صدای هواپیما وقت اوج گرفتن خیلی زیاد بود.صدای بلند شدن هواپیما رو شنیدم نگرانیم بیشتر شده بود.پشت هم ایت الکرسی می خوندم تا خوابم برد.حدود ساعت 10 بود تا بیدار شدم فورا به موبایلش تماس گرفتم اما جوابی نمیداد.... پیام میدادم جوابی نیومد...ساعت 12 بود دو تا از دوستام که شوهراشون همکار شوهرم بودن به بهانه مهمونی سرزده اومدن پیشم.رفتارشون مثل قبل نبود از همه چیز اطلاع داشتند.
مدام اصرار می کردن بزن شبکه خبر ببینیم چی میده..تا شاید از طریق اخبار من متوجه بشم.من گوشیم دستم بود پشت سر هم به مرتضی زنگ میزدم پیام میدادم اما جوابی نمی داد.نگرانیم بیشتر شد به دوستام گفتم شوهراتون از مرتضی خبری ندارن اخه امروز مرتضی پرواز داشته نمیدونم چرا جواب نمیده.اونها به بهانه اینکه تو تالار پایگاه مراسم می خواستن منو ببرن بیرون تا از ماجرا با خبر بشم.اما من شک کردم گفتم نه اگه مراسم باشه مرتضی به من می گفت بازم به گوشیش زنگیدم اما جوابی نداد.
به اصرار منو کشوندن بیرون.تو حیاط اون محوطه دوستای مرتضی رو دیدم که سرشون پایین و دارن گریه می کنن.خانوماشون دستمو گرفتن گفتن ی چیزی می خوایم بهت بگیم فقط گریه نکن من قلبم داشت کنده میشد تمام تنم می لرزید گفتن:مرتضی و استادش تو هوا گم شدن هنوز خبری ازشون نیست دارن دنبالشون می گردن.اسمون دور سرم چرخید افتادم زمین نمیدونستم چیکار کنم.با تمام وجودم گریه میکردم به دوستای شوهرم و خانوماشون التماس میکردم منو ببرن ابدانان پیش مرتضی اونها فقط گریه میکردن نمیدونستن چطور به من بفهمونن که مرتضی دیگه رفته...
شب خبر قطعی به من دادن...چه لحظه و روز و شب سختی بود تو غربت شنیدن شهادت و از دست دادن عشقت که تموم دنیام بود حاضر بودم جون بدم واسش اما تو اون غربت کاری از دستم بر نمی امد چقدر سخته.....باورم نمیشد که از دست دادمش دست به دامن کسایی میشدم تا شاید خبر بیارن که زندست.
هیچوقت اون لحظه ها و اون روزهای دردناک از جلوی چشام کنار نمیره.تمام وجودم اتیش میگیره مرتضام عزیزم سوخت خدایا دلم میخواد داد بزنم چرا حسرت دیدنش تو دلم موند.زمان دفنش التماس میکردم بزارین صورتشو ببینم اما به من میگفتن اون سر نداره خدایا دلم داره اتیش میگیره یعنی شوهر خوشگلو خوبم هیچی ازش باقی نموند .حتی یاداوریش منو به جنون میکشونه....خدایا صبر زینبی عطا کن....
تا چشم می دید کوه بود و دشت پر از شقایق.
صبح دوشنبه 1 اردیبهشت تو محل حادثه شهادتش بودم.اون روز مرتضی اونجا حضور داشت اینو با تمام وجودم حس می کردم.به همراه مردم خوب شهر سرابباغ و یکی از پرسنل های پدافند ابدانان به سمت کوه فیلمان رفتیم.تو مسیر فقط کوه دیده می شد.نزدیک ونزدیک تر شدیم روحم از بدنم داشت جدا می شد انگار تازه مرتضی شهید شده بود.خاطرات 1 اردیبهشت پارسال دوباره زنده شد.....
تا قسمتی ماشین می تونست بیاد همه پیاده شدیم گریه امونم نمیداد.از اون کوه متنفر شده بودم مثل دیوانه ها سمت کوه می دویدم اما کوه انقدر دور بود که نمیتونستم بهش برسم.مادرشوهرم و مادرم و من وپدر شوهرم نمیدونستیم چیکار کنیم خیره شدیم به کوهی که عزیزترین کسمون و بلعید با تمام وجودمون گریه می کردیم هر کدوم یک طرف گریه می کردیم تو سر وسینه میزدیم سمت کوه پیاده راه افتادیم.اون کوه اون صحنه شهادتشون خیلی غریب و دردناک بود.
من قبل از اینکه اون کوه وببینم.قبلا تو خواب اون کوه و دیدم عین خودش بود هواپیمابالای کوه سالم بود.مرتضی و اقای طحان نظیف و دیدم که زیر یک درختی کنار یک رودی زلال نشستن.از شهردار پرسیدم این محوطه رود یا چشمه ای هست؟گفتن بله چند تا چشمه داره یک رودی هم داشت که از سمت همون کوه می امد ولی خشک شده بود.
دلم می خواست برم..برم..تا به کوه برسم خاکشو بگیرم ببوسم اخه مرتضام تکه تکه شد...خاک اونجا شد..خداااایا چقدر غریبانه چقدر دردناک شهید شدن....به زور مارو از اونجا بردن.دلم می خواست همون جا جون بدم.بعداز ظهر همون روز مردم شهر سرابباغ یک مراسم بسیار باشکوهی گرفتن مردم شهیدپرور و مومنی بودن.
خانوماشون می گفتن:اون روز حادثه صدای انفجار بلندی امد همه از ترس اومدیم بیرون همه رفتیم سمت کوه مردهامون رفتن بالای کوه پسرامون با دیدن اون صحنه و طرز شهادتشون سه روز تب کردن.می گفتن:ما اون روز مراسم عزاداری باشکوهی برای این دو شهید گرفتیم.
موقع برگشت پچ شکل تایگر که رو سینش بود چوپان همون حوالی پیدا کرده بود. و یک تیکه لباس که یک مقداریش سوخته بود و خاک اون کوه و به ما تحویل دادن...خدایا با دیدن اون پچ داشتم دیوانه میشدم سالم بود فقط رنگش تار شده بود بغض داشت خفم میکرد...موقع برگشت از اونجا رفتیم دزفول سا عت 23 از اونجا پرواز داشتیم.
وقتی به در پایگاه هوایی رسیدیم دلم میخواست داد بزنم...یاد روزهای خوب زندگی با مرتضی افتادم که چقدر زود به پایان رسید..خیابونای پایگاه خونمون خاطرات و برام دوباره تازه کرد...
من و ببخشید اگر ناراحتتون کردم.از دست دادن عزیز خیلی سخته.با همه این درد و مصیبت فراقش خدا را شاکرم و افتخار می کنم که شوهرم یک غیور مرد خلبان شجاع بوده وشهید در راه حق شده و روزی خور خوان رحمت الهی وبه درجه بالایی هم تو این دنیا وهم تو اون دنیا رسیده.
از همه ی مردم خوب شهر سرابباغ که زحمت زیادی برای این دو شهید عزیز کشیدند و کمال همدردی و به جا اوردند ممنونم امیدوارم سلامت وپایدار باشند.